ساعتساز #داستان_کوتاه در شهری کوچک کنار دریا، جایی که مه حتی در میانهی روز هم از میان کوچهها عقب نمینشست، پیرمردی زندگی میکرد به نام امیل، ساعتسازی خاموش و ناشناس. مغازهاش در گوشهای از یک کوچهی فراموششده بود، کوچهای که هیچکس به یاد نمیآورد که کی از آن عبور کرده، اما همه میدانستند که ساعتهای خانههایشان از همانجا آمدهاند. بعضی میگفتند او صد سال است که آنجاست. بعضی دیگر مطمئن بودند که تازه آمده. مغازه پر بود از ساعتهایی با اشکال مختلف — ساعتهای دیواری که با هر تیک آهی میکشیدند، ساعتهای مچی که ثانیهها را با اضطراب میلرزاندند، و ساعتهای جیبی که زمزمههایی چون حشرهها داشتند. هر کدام ریتم خود را داشتند، و امیل میانشان مثل رهبر ارکستر حرکت میکرد و این آشفتگی را به هارمونی شکنندهای بدل میکرد. او هرگز مغازه را ترک نمیکرد. یک روز مهآلود، دختری جوان به نام مارا وارد شد. چهرهاش رنگپریده بود و در دستش ساعت مچی ترکخوردهای داشت. گفت: «ساعت برادرم بود. همون لحظه که مُرد، ساعت ایستاد. میتونی درستش کنی؟» امیل آن را با احتیاط گرفت. شیشهی شکسته، عقربههایی که روی ۲:۱۷ یخ زده بودند. گفت: «میتونم، ولی بهای خودش رو داره.» مارا مکث کرد. «چقدر؟» امیل گفت: «پول نه. یه خاطره. یکی که دوستش داری.» مارا آرام پرسید: «کدوم خاطره؟» «اون رو ساعت انتخاب میکنه.» مارا سر تکان داد و امیل ساعت را با خود پشت پردهای برد. صدای تیکتاکها در مغازه کند شد، انگار زمان نفسش را حبس کرده باشد. وقتی برگشت، ساعت دوباره تیک میزد — آرام، ولی زنده. مارا با اشکی در چشمانش لبخند زد، اما امیل با نگاهی کاوشگر از او پرسید: «چی رو از دست دادی؟» مارا اخم کرد. «نمیدونم.» با ساعتی در کف دست و سبُکی عجیبی در سینه بیرون رفت، سبُکیای شبیه فراموش کردن نامی که زمانی عزیز بود. پشت سرش، امیل بهایی را که گرفته بود — رشتهای از رنگ و صدا — در شیشهی کوچکی گذاشت. کنار دهها شیشهی دیگر. بدون برچسب. بدون درپوش. بعضی شبها، وقتی ساعتها کند میشدند و مه به شیشهها میچسبید، امیل یکی از شیشهها را خیلی آهسته باز میکرد و به نجوای خاطرات گمشده گوش میداد. هرگز آنها را به یاد نمیآورد، ولی همیشه گوش میداد.

۰۵:۲۷ AM
.
ارد ۱۵, ۱۴۰۴