عطر نان سنگک – به یاد همهی مادربزرگها کوچه خاکی بود، و دیوارهای کاهگلیاش، زیر آفتاب تیرماه، نفس میکشیدند. هنوز خنکای صبح تمام نشده بود و بوی خاکِ نمخورده از زیر پایم بلند میشد. دست مادربزرگ را گرفته بودم و میرفتیم نانسنگکی سر کوچه. مادربزرگ چادر گلگلیاش را دور خودش پیچیده بود و یک سبد حصیری کوچک دستش بود، همان سبدی که همیشه برای خرید میبرد. صدای گنجشکها از بالای درخت توتِ وسط کوچه میآمد و صدای نالهی درِ آهنیِ پیرِ خانهی بغلی با باد گرم صبحگاهی قاطی میشد. نانوایی شلوغ بود. صف مردها جلوتر بود و صف زنها کمی عقبتر. نانوا با آن بازویهای سوخته از آفتاب، چابک و پرانرژی، چانههای خمیر را روی تخته میکوبید و با یک حرکت چرخشی، داخل تنور میانداخت. گاهی صدای برخورد نان به دیوارهی داغِ تنور، مثل صدای نرمهای از گذشته بود؛ مثل نوای بازی بچهها در حیاط خانهی مادربزرگ. مادربزرگ با همان لبخند همیشگی، یکی دو تا نان داغ گرفت و گذاشت توی سبد. یکی را هم همانجا پاره کرد و گذاشت کف دستم. بوی نان، بوی گندمِ تازه و خاک و آفتاب و مهر بود. دندانم را که توی نان داغ فرو کردم، مزهی همهی تابستانهای کودکی آمد زیر زبانم. در راه برگشت، نان داغ توی سبد بخار کرده بود و بخارش میخورد به گونهی مادربزرگ. هنوز هم، بعد از سالها، آن عطر، آن طعم، آن چهره، گوشهای از دل و ذهنم مانده؛ مثل قاب عکسی قدیمی، قاب گرفته با بوی نان سنگک و چادر گلگلی مادربزرگ. #متن_کوتاه #داستان_کوتاه

۰۱:۳۳ PM
.
ارد ۲۱, ۱۴۰۴