داستان کوتاه و تأملبرانگیز:
روزی مردی در یک روستا زندگی میکرد که همه او را خوششانس میدانستند. اسب زیبایی داشت که روزی فرار کرد. مردم گفتند:
«چه بدشانسیای!»
مرد فقط گفت: «شاید.»
چند روز بعد اسب با سه اسب وحشی برگشت. مردم گفتند:
«چه خوششانسیای!»
مرد باز گفت: «شاید.»
پسر مرد هنگام رام کردن یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: «چه بدشانسیای!»
مرد گفت: «شاید.»
هفته بعد، ارتش وارد روستا شد تا همه پسران جوان را برای جنگ ببرند. اما پسر مرد به خاطر پای شکستهاش نرفت.
مردم گفتند: «چه خوششانسیای!»
و مرد باز گفت: «شاید.»
گاهی زندگی رو نباید خیلی زود قضاوت کرد... چیزی که الان بد به نظر میرسه، شاید بخشی از یه اتفاق خوبتر باشه.
۰۶:۵۸ AM
.
فرو ۲۳, ۱۴۰۴