کلید یقین #داستان_کوتاه در شهری کوچک که میان دو کوه قرار داشت، دکمهای قرمز درون جعبهای شیشهای در میدان اصلی شهر قرار گرفته بود. هیچ نوشتهای روی آن نبود، هیچ دستورالعملی، فقط یک لوح فلزی کوچک زیرش نصب شده بود که روی آن نوشته شده بود: «فقط زمانی فشار دهید که مطمئن هستید.» هیچکس نمیدانست چه کسی آن را آنجا گذاشته و چرا. پیرمردان میگفتند از زمانی که به دنیا آمدهاند، آن دکمه آنجا بوده. گردشگران برای عکس گرفتن با آن میآمدند، فیلسوفها برای اندیشیدن، و بچهها برای جرأت کردن و لمس شیشهاش. اما هیچکس هرگز آن را فشار نداد. روزی مردی به نام الیاس به شهر نقل مکان کرد. او مردی ساکت، دقیق و پرسشگر بود که اغلب سؤالهایی میپرسید که دیگران را ناراحت میکرد. یک روز از نانوا پرسید: «فکر میکنی این دکمه چه کاری میکنه؟» نانوا با خندهای عصبی جواب داد: «شاید دنیا رو تموم کنه.» الیاس گفت: «یا شاید دنیای بهتری رو شروع کنه.» ماهها گذشت و الیاس به دکمه وابسته شد. او نگاه میکرد که چطور این دکمه، رفتار مردم را شکل میدهد — چطور از آن میترسند، به آن احترام میگذارند، دربارهاش افسانه میسازند. برای او، دکمه یک راز نبود، یک آینه بود. آینهای که نشان میداد تو که هستی، با واکنشت نسبت به آن. سپس، یک صبح زمستانی پس از شبی برفی، الیاس به میدان رفت. یک صندلی، یک فلاسک قهوه و یک دفترچه آورد. ساعتها مقابل دکمه نشست و تماشای برفهای در حال ذوب شدن در آفتاب صبحگاهی را ادامه داد. سپس، بیهیاهو، بلند شد، شیشه را بالا زد و دکمه را فشار داد. هیچ اتفاقی نیفتاد. یا حداقل، در ظاهر هیچ اتفاقی نیفتاد. اما خبر در شهر پیچید. برخی خشمگین شدند، برخی ترسیده، و برخی دیگر سرشار از امید. شهردار جلسهای اضطراری برگزار کرد. دوربینهای خبری از شهرهای دیگر رسیدند. وحشت و خوشبینی همزمان در شهر شکل گرفت. و همچنان—هیچ تغییری قابل مشاهده نبود. اما فردای آن روز، چیز عجیبی شروع شد. مردم رفتارشان تغییر کرد. نه بهطور ناگهانی، اما قابل توجه. مغازهداری که هرگز لبخند نمیزد، حالا با نام همه را صدا میکرد. بیوهی تنهایی که همیشه در خانه بود، برای بچهها پای میپخت. نوجوانانی که تا دیروز در کوچه پرسه میزدند، حالا برای حمل خرید به سالمندان کمک میکردند. وقتی ازشان پرسیده میشد چرا، شانه بالا میانداختند و میگفتند: «فقط حس میکنم الان وقتشه.» شهر نفهمید دکمه چه کرد. شاید دنیا را عوض کرد. شاید فقط آدمها را. یا شاید همین که کسی در دنیایی پر از تردید، مطمئن بود، کافی بود تا بقیه به یاد بیاورند که تغییر، ممکن است—اگر انتخاب شود. لوح زیر دکمه هنوز آنجا بود، اما حالا نوشتهی تازهای داشت: «یقین، نخستین گام است. عمل، گام دوم.» و دکمه همانجا ماند. دوباره بیصدا. در انتظار.

۰۸:۴۲ AM
.
ارد ۰۵, ۱۴۰۴