پژواک #داستان_کوتاه مردی برای یافتن خردمندترین موجود، از کوهی بلند بالا رفت. تمام مسیر، در دلش پرسشهایی درباره زندگی، عشق و معنای بودن میجوشید. پس از روزها صعود، به قله رسید. فقط غاری تاریک و ساکت در انتظارش بود. او به درون غار فریاد زد: «معنای زندگی چیست؟» لحظهای بعد، غار پاسخ داد: «معنای زندگی چیست؟» با ناامیدی فریاد زد: «من حقیقت را میخواهم!» غار پاسخ داد: «من حقیقت را میخواهم!» خشمگین شد و فریاد زد: «تو بیفایدهای!» غار با زمزمهای پاسخ داد: «تو بیفایدهای!» مرد، شکسته و خاموش، جلوی دهانه غار نشست. ساعتها گذشت. سرانجام به آرامی در دل تاریکی گفت: «کمکم کن تا بفهمم.» و این بار، برای نخستین بار، غار پاسخی متفاوت داد: «کمکم کن تا بفهمم.» آنجا بود که مرد فهمید: خردمندترین موجود، چیزی نبود که پیدا کند؛ چیزی بود که باید درون خودش بسازد.

۰۷:۵۱ PM
.
ارد ۰۹, ۱۴۰۴