روزی فردوسی در بازار نیشابور قدم میزد که ناگهان یک مرد لاغر و نحیف جلو آمد و گفت: — ای حکیم! من مردی فقیرم، اما دلم میخواهد شاهنامه را بخوانم. فقط مشکل اینجاست که سواد ندارم! فردوسی که دلش برای مرد سوخت، لبخندی زد و گفت: — ای مرد دانا! شاهنامه را اگر بشنوی، آن را با دل و جان درک خواهی کرد. بنشین تا برایت بخوانم! مرد با خوشحالی روی زمین نشست و فردوسی با صدایی بلند و پرطنین شروع به خواندن کرد: "بسی رنج بردم در این سال سی…" اما هنوز بیت دوم را تمام نکرده بود که ناگهان صدای چرت زدن مرد بلند شد! فردوسی که جا خورده بود، آرام سرفهای کرد تا مرد بیدار شود. اما مرد همچنان خرناس میکشید. شاعر بزرگ کمی نزدیکتر رفت و با صدای بلندتر ادامه داد: "عجم زنده کردم بدین پارسی!" مرد که انگار در خواب هم از شعر فارسی خسته شده بود، یکهو از جا پرید و گفت: — بخشش ای حکیم! راستش را بخواهی، به شعر عربی بیشتر عادت دارم. اگر ممکن است کمی قصه بگو! فردوسی که از شدت حیرت چیزی نمیتوانست بگوید، دستی به ریشش کشید و زیر لب گفت: — اگر میدانستم قرار است شاهنامه برای مردم قصهٔ خواب شود، همان سی سال پیش یک لالایی میسرودم! #طنز_نامه #فردوسی

۰۹:۳۴ PM
.
فرو ۱۱, ۱۴۰۴