راز درخت آرزوها #داستان_کوتاه در یک روستای کوچک و دورافتاده، درخت بزرگی وجود داشت که مردم آن را «درخت آرزوها» مینامیدند. مردم روستا اعتقاد داشتند که این درخت قادر است آرزوهای قلبی هر کسی را برآورده کند، اما فقط کسانی که واقعاً به آن ایمان داشتند میتوانستند آرزوی خود را به حقیقت تبدیل کنند. یک روز، مردی جوان به نام رضا به روستا آمد. او از دنیای بزرگ و شلوغ بیرون از روستا خسته شده بود و دلش میخواست در جایی آرام و دور از هیاهو زندگی کند. مردم روستا به او گفتند که درخت آرزوها میتواند به او کمک کند، اما رضا با شک و تردید به آنها نگاه کرد. «چطور ممکن است یک درخت بتواند آرزوهای ما را برآورده کند؟» پرسید. یکی از پیرمردهای روستا با لبخندی پاسخ داد: «درخت نمیتواند آرزوی تو را برایت بیاورد. آنچه که به تو داده میشود، چیزی است که خودت در درونت داری. درخت فقط کمک میکند تا آن را پیدا کنی.» رضا تصمیم گرفت امتحان کند. او زیر درخت ایستاد و چشمانش را بست، دستانش را روی تنه درخت گذاشت و آرزوی خود را در دل تکرار کرد: «میخواهم آرامش پیدا کنم.» در ابتدا چیزی تغییر نکرد. رضا فکر کرد شاید این یک افسانه است و درخت هیچچیز خاصی ندارد. اما به مرور زمان، او متوجه شد که درخت به نوعی زندگیاش را تغییر داده است. روزها آرامتر شد، ذهنش روشنتر و قلبش سبکتر از همیشه. دیگر به دنبال موفقیتهای بزرگ یا پول و شهرت نبود. تنها چیزی که میخواست، آرامش درون خود بود. یک روز، پیرمرد همانطور که به رضا نگاه میکرد، گفت: «یاد گرفتی که چه چیزی را بخواهی. گاهی درخت نمیخواهد آرزوی ما را برآورده کند، بلکه کمک میکند تا بفهمیم واقعاً چه چیزی نیاز داریم.» رضا به درخت نگاه کرد، لبخند زد و در دلش گفت: «شاید من هیچوقت واقعاً نیاز نداشتم چیزی از بیرون بیاید، بلکه باید خودم را مییافتم.» او از روستا رفت، اما دیگر نه در جستجوی چیزی بیرون از خود، بلکه در جستجوی درون خودش بود. و درخت آرزوها، همچنان در همان گوشه دنیا ایستاده بود، منتظر کسانی که بیایند و یاد بگیرند که آرامش را در درون خود بیابند. #داستان_کوتاه

۱۱:۴۰ PM
.
ارد ۰۲, ۱۴۰۴